اين هفته اوريانا فالاچي يکي از روزنامه نگاران برجسته جهان درگذشت. نامي که با زندگي ومبارزه آميخته بود و صدايش از زندان وشکنجه خبر مي داد.
رمان "گربه" که بريده اي از آن به مناسبت درگذشت اوريانا فالاچي منتشر مي شود بزودي توسط انتشارات باران در سوئد به بازار کتاب فرستاده خواهد شد.
بريده اي از رمان گربه
بازجو و فالاچي
-"چي كار كنين؟ هيچ. خيلي ساده. اين قبيل مشكلات فقط يه راه داره خانم. حرف بزنين. حرف. اگه همون موقع كه تشريف آوردين به دو تا سؤال ما جواب داده بودين، الان خانه بودين. اما داره صبح ميشه و شما لب از لب واز نميکنين. بله. دارن اذان ميدن. من بايد برم. شما هم فكر كنين. خواستيد، به اندازه دو ركعت، نخواستيد، قد دو سال وقت دارين. راستي، نه... شما كه نماز نميخونين، تازه براي خوندن هم چادر ندارين... و خوب اينا به ما مربوط نيست. ميخواهيد بخونيد، ميخواهيد نخونيد. براي ما مهمّه كه حرف بزنين. بنويسين. اينم قلم و كاغذ" رو به ديواري و صدا از پشت سر با تو حرف ميزند. كلمات در فضايي كه احساس ميکني خالي است، به ديوار زرد چرك رو به رويت ميخورد و بر ميگردد. اول ديوار را نميبيني. ميشنوي." "رو به ديوار... همان جا بنشين..." مي نشيني. صندلي فلزي و سرد است. در خودت ميلرزي "چشم بندو بردار. بر نميگردي..." حالا ديوار را ميبيني. منتظر مي ماني. منتظر ميماني. سكوت. صداي خش خش. سرفه. سكوت. صداي نفس. سكوت. سرفه كوتاه. سكوت. صدا از پشت سر است. "چشم بند بزن... محكم كن... برگرد" برميگردي. لخ لخ دمپايي نزديك ميشود. پاهاي برهنه در دمپايي قهوهاي چرك. دو پا كه در لباس نظامي به تو ميرسد. صداي نفسها را ميشنوي.دست توي جيب راست است و پايين تنه را ميخاراند. دست چاق پر مويي از جيب بيرون ميآيد.پاها و دست و نفس گم ميشوند. دست را ميبيني كه خودكار و كاغذ را روي ميز ميگذارد . شصت بريده چند ضربه به كاغذ ميزند و فاصله ميگيرد.دست توي جيب ميرود. پاها و دست را ديگر نميبيني. صدا را از رو به روي ميشنوي. "حالا ميريم پايين... بلند شين... چشم بندو بكش پايين... بازم... اينو بگير... چيزي نيست. يه چوبه. براي حفظ محرمم و نامحرم. نجسي و پاكي. شما روشنفكرا كه اين چيزا رو قبول ندارين. خب... بيا... سرتون نخوره به در. جلو پاتو ببين كه نيفتي... از اينور. پلهها را مواظب باشين... ميري تو اتاقت. مينويسي. دير يا زود مينويسي. هر چه زودتر بنويسي به نفع همه است. به نفع مملكته. خب... حالا بپيچ. نوشتهات كه تموم شد، بعد اسم خودتو مينويسي روي يك كاغذ. ميله رو بگير... زير پاتو نگاه كن... آهان... اسمت اين جا هزار و سيصدو پنجاه و هفته كه خلاصه اش ميشه پنجاه و هفت و يا اصلاً خود هفت. مثل هفت خط. اونو كه ميشناسين؟ نه؟ آره؟ بالاي كاغذ مينويسين از هفت به حميد كه اسم منه... از سوراخ در ميذارين بيرون. برادرا ميان كاغذ و ميدن. من عين برق حاضر ميشم... جلو پاتو ببيني... نيفتي... نيفتي... نيفتي..."
- پايين تر. فقط دو پله. تمام شد. بشينيد خانم. چشم بند را بردارين... ميبينين؟ تلويزيون خودمونه...
"امروز كسب اطلاع شدستگيري هنرپيشه معروف زن به مسايل سينمايي مربوط نبوده. تحقيق ادامه دارد و مسؤولين امر در جست و جوي سوابق هستند... و حالا همكار من در مورد وضع هوا..."
ـ ديديد؟ خب. چشم بندتان را بزنيد. بلند شو. بيا.رسيدي به در. مراقب باش. چوب را بگير. آهان. از پله ها مي ريم بالا. مواظب باشين. پلهها زياده. فكرهايت را بكن. بهتره خودتان حرف بزنيد، تا ما... چيز زيادي نميخواهيم...روابط... سوابق... مواظب باشين. نميخواهيم شما را دوباره ببريم پايين. خوبيت ندارد اين طوري راه برويد. شما باسواديد. روشنفكريد. بايد استوار راه برويد. سرتان را بالا بگيريد. دو سه روز ديگر انتخابات است. نميخواهيد بيرون باشيد و رأي بدهيد؟ خب... به راست. تا برسيم ميخواهم داستاني را حضور مباركتان تعريف كنم. خانم اوريانا فالاچي را كه حتماً ميشناسيد. همكار شوهرتان است. يه كتابي داره به نام يك مرد، آخرين مرد، نميدونم شبيه اينها. حتماً خوندين. بي شباهت به زندگي شما نيست. كاراكترها را كه جا به جا كنيد، اصلاً خود خودش ميشود. ماجراها مال دوران چريك بازيه يا نمي دونم زمان سرهنگهاست. فالاچي ميره يونان براي تهيه گزارش. اون جا با رهبر مبارزين آشنا ميشه و در جا ميافته ته نفساماره. براي امثال شماها كه اين چيزها عين آب خوردنه. چند روز بعد از اين عشق و عاشقي، از قضا گونزالس يا چه ميدونم آنزالس، يعني همون يارو را ميگيرند. خانم فالاچي ميافتد دنبال كار او و ماحصل ميشود همين كتاب كه حرفشه. خانم پايتان را بگذاريد پله بالايي. نميتونين؟ اين تازه اولشه. راه برين خانم. شما آدمو كلافه ميکنين. شما كه راه خودتان را نميتونين برين، چه طوري ميخواستين خلق قهرمان را... بله. داشتم ميگفتم. خانم فالاچي راست يا دروغ مينويسه كه يارو تا آخر مقاومت ميکنه. انواع و اقسام شكنجههاي وحشتناك را به او ميدهند و لب از لب باز نميکند. بله. به قول شماها: نازلي سخن نگفت. بپيچيد به چپ. خانم فالاچي هم كه اون موقع از همين طرف ميرفت و چپ ميزد، ول كن ماجرا نيست و آخر سر، حالا به زور سيا يا با استفاده از برو روي خودش، رييس پليس يونان را پيدا ميکنه. سيا حساب همه كارها را داره. نداره خانم؟ به امثال شماها گرين كارت ميده. به فالاچي جواز ورود به زندانهاي فوق امنيتي. فالاچي مينويسه كه رييس پليس مرد مقتدريه، كتابخون و حتي آشنا به فلسفه. خسته شدين. هان؟ هنوز كه پايتان را ميکشيد. خب. نفسي چاق ميکنيم. خانم فالاچي هم مثل شماها كه فكر ميکنين ما كتاب نميخونيم، خريم، بي سواديم و مرتجعيم، از آشنايي با رييس پليس كه بدمصب جذاب هم بوده، به قول خودمان ميخ ميشه و مصاحبه مفصلي با او انجام ميده اصل عرضم اين جاست. رييس پليس به خانم فالاچي ميگه: توي دنيا بين هر يك ميليون نفر يكي مثل اون يارو درميآد كه حتي سيخ داغ بكنن تو عورتش و حرف نزنه. يه نفر. بقيه، يعني نهصد و نود و نه هزارتاي ديگه دير يا زود حرف ميزنن. اينام كه تو كتابا مينويسن شعره، حرفه، تخيله. بله. رسيديم. بفرماييد تو. خود كار و كاغذم هست. دلم ميخواد وقتي برميگردم، دستتون پر پر باشه. مطمئن باشين، شما يه قدم بيايين جلو، ما صد قدم ميآييم. قدم اول اين كه ميتونين به خونه تلفن بزنين..."
4 Comments:
tabrik migam behet be khatere dashtane asaabe aahani ke hichi to ro az pa neminaze hatta weblog nevisi
mamnun,
vali bebakhshid shoma??
belakhare inja ro peyda kardam:D cheghadr chiz miz neveshti, ye 1 saa'ati dashtam mikhoondam, amma hanooz tamoom nashodeh. dige addresesho daram o gom nemishe:)
zemnan webloge khoshgelie.
fekhlan
H N
khodaa ro shokr amoo ke mano peyda kardi.
man migam emshab bia RAMBO II bebinim,to ro khoda!!!!!!!!!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home