روزي سربازي از جنگ برگشته که به وطن خودش ميرفت وارد دهکدهاي شد. باد سردي ميوزيد و آسمان خاکستري رنگ بود و سرباز گرسنه. در حوالي دهکده دم در خانهاي ايستاد و غذايي خواست. ساکنان آن خانه گفتند:« ما خودمان چيزي نداريم بخوريم» و سرباز به راه خود ادامه داد.
دم در خانة ديگري ايستاد و باز طعامي طلب کرد. آنها هم گفتند:« ما خودمان چيزي نداريم.»
سرباز پرسيد:« آيا ديگ بزرگي داريد؟» بله آنها ديگ بزرگ آهني داشتند.
پرسيد:« آب هم داريد؟» بله آب هم فراوان بود.
سرباز گفت:« ديگ را از آب پر کنيد و روي آتش بگذاريد. من سنگي دارم که ماية آبگوشت است.»
آنها پرسيدند:« آبگوشت سنگ؟ اين ديگر چيست؟»
سرباز توضيح داد. « اين سنگي است که اگر در آب بياندازند آبگوشت درست ميشود.» همگي جمع شدند تا اين معجزه را ببينند.
زن صاحبخانه ديگ بزرگ را از آب پر کرد و روي آتش آويخت. سرباز سنگي از جيبش درآورد. ( اين سنگ شبيه سنگهاي ديگر بود که هر کس ميتوانست توي جاده پيدا بکند) و سنگ را داخل آب انداخت و گفت:« حالا بگذاريد خوب بجوشد.» پس همگي نشستند و منتظر جوش آمدن ديگ شدند.
سرباز پرسيد:« ميتوانيد قدري نمک بدهيد که در آبگوشت بريزيم؟»
زن گفت:« البته» و قوطي نمک را به سرباز داد و سرباز يک مشت پر نمک در ديگ ريخت زيرا ديگ بزرگ بود. و همگي به انتظار آبگوشت نشستند. سرباز با اشتياق گفت:« اگر چند تا هويج داشتيم، آبگوشت خيلي خوشمزهاي ميشد.»
زن گفت:« آه ما چند تا هويج داريم.» و دست کرد و از زير ميز هويجها را که سرباز قبلاَ به آنها چشم دوخته بود بيرون کشيد. هويجها را هم در ديگ ريختند و تا هويجها بپزد سرباز حوادثي را که در جنگ برايش اتفاق افتاده بود براي آنها تعريف کرد.
بعد سرباز گفت:« چند تا سيبزميني هم اگر داشتيم خيلي خوب بود. اينطور نيست؟ ميدانيد که سيبزميني آبگوشت را غليظ ميکند.»
دختر بزرگ خانه گفت:« سيبزميني هم داريم. الآن ميآورم.» پس سيبزميني را هم در دبگ ريختند و به انتظارپختن آن نشستند.
سرباز گفت:« يک پياز هم براي طعم سوپ لازم است.»
دهقان صاحبخانه به پسر کوچکش گفت:« دو بزن و برو خانة همسايه و يک پياز از آنها بگير.»
پسرک بيرون دويد و با سه تا پياز برگشت. پس پيازها را هم در ديگ انداختند و به انتظار نشستند و شروع کردند به قصهگويي و شوخي و خنده...
سرباز گفت:« از وقتي از خانه پدري درآمدهام هنوز کلم نخوردهام.»
مادر رو کرد به دختر کوچکش گفت:« برو توي باغ و يک کلم بکن.» و دختر کوچک دويد و با يک کلم برگشت و کلم هم وارد آبگوشت شد.
سرباز گفت:« ديگر چيزي به آماده شدن آبگوشت نمانده.» زن در حاليکه ديگ را با قاشق بلندي هم ميزد گفت:« يک خرده مانده.»
در همين موقع پسر بزرگ خانواده وارد شد. اين پسر رفته بود شکار و دو تا خرگوش زده بود و به خانه آورده بود.
سرباز تا چشمش افتاد به خرگوشها فرياد زد که:« درست همان چيزي که براي چاشني غذا لازم داشتيم، و در يک چشم بهمزدن خرگوش تکهتکه شد و داخل آبگوشت افتاد.
شکارچي گرسنه گفت:« بهبه! چه بوي خوبي!»
دهقان به پسر گفت:« اين رهگذر برايمان آبگوشت ميپزد.»
عاقبت آبگوشت حاضر شد و خوب آبگوشتي هم بود. به همه هم رسيد. سرباز و دهقان و زنش و دختر بزرگشان و پسر ارشدشان و دختر و پسر کوچکشان همگي سير شدند.
دهقان گفت:« عجب آبگوشت خوبي!»
زن گفت:« بله سنگ خوبي بوده است.»
سرباز گفت:« راست است و اگر به همين دستور امروز عمل بکنيد ميتوانيد هميشه با اين سنگ آبگوشت خوبي بپزيد.»
غذايشان را که خوردند سرباز خداحافظي کرد و بجاي آن همه محبت سنگ خود را به زن صاحبخانه بخشيد. زن با ادب تمام هديه را نپذيرفت.
اما سرباز گفت:« قابلي ندارد.» و سنگ را گذاشت و از خانه بيرون آمد و به راه خود رفت.
خوشبختانه پيش از اينکه وارد دهکدة بعدي بشود سنگ ديگري نظير قبلي توي جاده پيدا کرد.
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2 Comments:
bebin, ino yek agha ke asan ashpazi balad nist neveshte, chon vaghti in gushtesh bepaze, sibzaminie o havije tah gereftano let bastan!!!
inam harfiye albate....ke neshan az tajrobeye balaye shoma dar ashpazist...liken man be gozashte ke barmigardam va yade khoreshte gheyme o ba tame naph.... miyoftam kami be ashpaz boodane har domaan shak mikonam. :)
albate shayadam oon gharar bood noghteye atfi beshe dar raveshe pokhte khoreshte gheyme !!!!!!!!!!
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home