July 11, 2008

چقدر بوی باروت و خون و دود می آید؛ “گور می کَنیم، توپ پر می کُنیم، موشک می پرانیم، می بندیم، باز می کنیم، پاره می کنیم …”؛
ته دل مردم را خالی می کنند تا حتی مزه مَلس نفت 140 دلاری هم یادشان نماند. صلح که باشد همه سهم از سرمایه خودشان می خواهند، شیپور جنگ که باشد دندان ها تق تق به هم می خورند و چشم ها گرد می شود و کسی سراغ خوشی نمی گیرد؛ سهم همه می شود “یک جانِ سالم؛ فقط” و همه کسانی که آمده اند برای فدای جانشان دنبال بهانه می گردند تا به به هر جان کندنی است به خودشان بقبولانند که صاف از آسمانِ بهشت، پایین خواهند افتاد!
بشر را می بینید کارش به کجا رسیده؛ هیچ راهی باقی نمانده انگار. فکرش را بکنید اگر که به جای این موجود دو پا، گرگ شده بود اشرف مخلوقات آن وقت چه می شد؟ همان اول کاری را می کرد که بشر پس از بارها مذاکره و مصافحه و معانقه می کند، زخم و دریدن و خون و مرگ و آن گاه فقط انتظار برای لاشخوری که کاری ندارد جز منقار بر تن کسی که دستش از همه جا کوتاه است …
خیلی خوشبین که می شوم می گویم این قتلگاه فرصت ها و زمان و مشغول کُنک های مردمان است و سر آخر همه دور سفره ای واحد خواهند نشست که طعم هیچ نان و آبی در آن به مذاق کبوتر صلح و دوستی خوش نخواهد آمد؛ اگر که گوشت بریان وسط سفره، تن سرخ کرده کبوتر صلح و دوستی نباشد
+


0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home