چه سعادتی است نبودنت...من روزهای بی رنگ زیادی را شمردم تا به بی تویی رسیدم و بعد این همه مردن خاموش چه سعادتی است نبودنت.من همهٔ این روزها را پیر شدم ، با تک تک سیگارها، و نمیدانستم که عمق منطق من اینقدر زیاد است. و تو در آغوش خیس دخترک میآمدی و منطق را میستودی که چه آسان میشد رفت و گفت سختیش با تو. و من حیران بودم که کاسه لب پر اطمینانها کی شکست که من نشنیدم. باور کن، خودت هم نمیدانی که چه سعادتی است نبودنت
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home