این روزها گاهی صورتم را میبینم که تبخیر میشود، اجزایش از هم جدا میشوند و هر کدام به سویی میروند، پرواز میکنند و دور میشوند...این روزها همه چیز به نظر اشتباه میآید، آدم ها، مسیر ها، حس ها...این روزها به جای خوب بودن عمیقا ترسناکند و من را از مواجه با لحظات میهراسانند....این روزها میگذرند....باید بگذرند....باید
2 Comments:
کاش کوچکترین قامتی,قدمی, قطره ای باشم تا سدی شوم برای فروپاشی ذره ذره روحت.
چرا شبگیر می گرید ؟
من این را پرسیده ام
من این را می پرسم
عفونت ات از صبری است
که پیشه کردی
به هاویه ی وهن
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضر وارت
به هر قدم
سبزینه ی چمنی به خاک می گسترد ،
و باد ِ دامان ات
تند بادی
تا نظم ِ کاغذین ِ گل بوته های خار
بروبد
من این را گفته ام
همیشه
من این را می گویم
like like like
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home