January 18, 2012

این روزها گاهی‌ صورتم را میبینم که تبخیر میشود، اجزایش از هم جدا میشوند و هر کدام به سویی میروند، پرواز میکنند و دور میشوند...این روزها همه چیز به نظر اشتباه می‌‌آید، آدم ها، مسیر ها، حس ها...این روزها به جای خوب بودن عمیقا ترسناکند و من را از مواجه با لحظات میهراسانند....این روزها می‌گذرند....باید بگذرند....باید

2 Comments:

Anonymous morvarid said...

کاش کوچکترین قامتی,قدمی, قطره ای باشم تا سدی شوم برای فروپاشی ذره ذره روحت.

چرا شبگیر می گرید ؟
من این را پرسیده ام
من این را می پرسم

عفونت ات از صبری است
که پیشه کردی
به هاویه ی وهن

تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضر وارت
به هر قدم
سبزینه ی چمنی به خاک می گسترد ،
و باد ِ دامان ات
تند بادی
تا نظم ِ کاغذین ِ گل بوته های خار
بروبد

من این را گفته ام
همیشه
من این را می گویم

11:09 AM  
Blogger سطرهای پنهانی said...

like like like

9:41 PM  

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home