June 11, 2014

عشقت اندوه را به من آموخت 
وَ من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازَد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گُنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!

عشقت به من آموخت که خانهاَم را تَرک کنم،
در پیادهروها پرسه زَنَمُ
چهرهاَت را در قطراتِ بارانُ نورِ چراغِ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباسِ غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جُستُجو کنم!

عشقت به من آموخت، که ساعتها در پِیِ گیسوانِ تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ 
در پِیِ چهره وُ صدایی 
که تمامِ چهرهها وُ صداهاست!

عشقت مَرا به شهرِ اندوه بُرد! ـ بانوی من! ـ
وَ من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
وَ انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهیی از انسان است!

عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهاَت را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بَر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها...

عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
وَ آنهنگام که عاشق میشَوَم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!

پَس من افسانههای کودکان را خواندم
وَ در قلعهی قصّهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای اَنار...

به رؤیا دیدم که او را دُزدیدهاَم همْچون یک شوالیه
وَ گردنْبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهاَم!
عشقت جنون را به من آموخت
وَ گُذرانِ زندهگی بیآمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!

عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستُجو کنم
وَ دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
وَ کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!

نزار قبانی

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home