چه خوبن اين روزها كه تو هستى...
برایِ آمدنت
دارم بهایِ سنگینی به اندازه ی تنهاییم می پردازم.
به اندازه ی شب گریه هایم
و به اندازه ی تمامِ لب فرو بستن هایِ از سرِ اجبارم.
بهایِ سنگینی دارم می پردازم
تا تو تنها تو باشی برایِ من،
و نه انعکاسِ خاطره هایِ پخش شده ام .
نمی گویم دل نباخته ام به نگاهی تا به امروز
که باخته ام !
نمی گویم بغض نکرده ام از سرِ دلتنگی
که بغض کرده ام !
اما اگر نگاهی هم بود؛ بغضی هم بود؛ حرفی هم بود
همه اش خلاصه شد در تو !
وقتی نفهمید حرفم را دیدم که او تو نیستی.
وقتی ندید بی قراریم را دیدم که او تو نیستی.
وقتی با تمامِ تمنا خودش را دور کرد دیدم نه
او تو نبودی !
وقتی من ساده ی ساده ی ساده
از تمامِ رویاهایم برایش گفتم
از تمامِ دعاهایم برایِ خندیدنش
تمامِ دلواپسی هایم برایِ خستگی هایش
و او نفهمید،
من فهميدم
که تو نیامده ای هنوز !
برایِ آمدنت
حافظ نمی گیرم دیگر
تو
با پایِ خودت باید بیایی
من باید صدایِ محکمِ قدمهایت را
باور کنم.
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home