مدام فکر می کنم،
به؛
جغرافیای تنت
که مرزی نداشت..
و تاریخ دستهایی
که یک شب،
لای موهایم جا گذاشتی..
به فلسفه ی چشمهایت
که همیشه مرا،
برای دوست داشتنت
توجیه می کرد..
و ادبیات لبهات،
وااااای از ادبیات لبهـــات
که همیشه قافیه اش
با بوسه های من جور در می آمد..
نه!
من از پس اینهمه فکر
بر نمی آیم!
شناختن تو،
علم انسانی می خواهد..!